.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲۱→
سری تکون دادم ومطمئن گفتم:مگه میشه با توضیحی که توامشب دادی من گند بزنم؟؟مطمئنم که نمره ام تواین امتحان کمتراز ۲۰ نمیشه.
جونه عمه ام!!
لبخندمحوش پررنگ شد...
گفت:خداکنه...
لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم...به سمت در قدم برداشتم.ارسلانم پشت سرم اومد تا بدرقه ام کنه...
دربازکردم وازخونه بیرون اومدم...مشغول پوشیدن کفشم شدم.ارسلان تو چهار چوب در وایساده بود وزل زده بودبهم...
بعداز پوشیدن کفشم،نگاهی به ارسلان انداختم وزیرلب گفتم:خداحافظ...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- خداحافظ.شبت بخیر!
لبخندی زدم وروم وازش برگردوندم...به سمت درخونه خودم رفتم...
نمی دونم چرا قدم هام آهسته بود...آروم وکوتاه قدم برمی داشتم...انگار دلم نمی خواست امشب به این زودی تموم بشه!امشب واقعا فوق العاده بود...برای اولین بار یه شب فوق العاده توخونه ارسلان...
- راستی دیانا...
بااین حرف ارسلان،لبخندی از سر ذوق وشوق روی لبم نشست...تواون لحظه جوری ازشنیدن صدای ارسلان ذوق کردم که اگر تمام دنیاروهم بهم می دادن اونقد ذوق مرگ نمی شدم!انگار منتظر شنیدن همین یه کلمه از طرف ارسلان بودم تابه سمتش برگردم...شاید برای همین بودکه آروم قدم برمی داشتم!
به سمتش برگشتم...خیره شدم بهش تاحرفش وبزنه.
از چهار چوب دربیرون اومد وکمی بهم نزدیک شد...البته منم فاصله چندانی با درخونه ارسلان نداشتم چون خیلی آروم وکوتاه قدم برداشته بودم!
دست ارسلان به طرف من دراز شد...نگاهی به دستش انداختم...یه کارت ویزیت کوچیک توی دستش بود.
صدای نگران ومضطربش به گوشم خورد:
- این کارت شرکت منه...آدرس شرکت وشماره ام وهم توش نوشته...راستش...یعنی...چطوری بگم؟...می خواستم بگم که اگه دلت خواست می تونی یه سَری به شرکت بزنی تا...تاباهم بریم یه سِری ساختمون درحال ساخت وبهت نشون بدم.تاثیرخوبی روی روند پایان نامه ات میذاره.می تونی به طورعملی همه چیزو ببینی وتجربه کنی...
نگاه مشکی مضطربش روی چشمام ثابت بود...
زیرلب ادامه داد:
- البته اگه دلت خواست...
لبخندی زدم وکارت وازش گرفتم...لبخند روی لب من لبخندی رولبش نشوند...ازسرِ آسودگی پوفی کشید...
اُه!!چه استرسی داشت بچم...داشت جون می داد تاحرفش وبزنه...اما آخه چرا انقد مضطرب وهول بود؟یه کارت دادن که این همه استرس نداره...اون برای یکی مثل ارسلان!
- نمیری؟
باصدای ارسلان،ازفکر بیرون اومدم...زل زدم به چشماش که حالا خیره شده بودن بهم...
سری تکون دادم وزیرلب گفتم:چرا...
- خوب بخوابی...
جونه عمه ام!!
لبخندمحوش پررنگ شد...
گفت:خداکنه...
لبخندی تحویلش دادم وروم وازش برگردوندم...به سمت در قدم برداشتم.ارسلانم پشت سرم اومد تا بدرقه ام کنه...
دربازکردم وازخونه بیرون اومدم...مشغول پوشیدن کفشم شدم.ارسلان تو چهار چوب در وایساده بود وزل زده بودبهم...
بعداز پوشیدن کفشم،نگاهی به ارسلان انداختم وزیرلب گفتم:خداحافظ...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- خداحافظ.شبت بخیر!
لبخندی زدم وروم وازش برگردوندم...به سمت درخونه خودم رفتم...
نمی دونم چرا قدم هام آهسته بود...آروم وکوتاه قدم برمی داشتم...انگار دلم نمی خواست امشب به این زودی تموم بشه!امشب واقعا فوق العاده بود...برای اولین بار یه شب فوق العاده توخونه ارسلان...
- راستی دیانا...
بااین حرف ارسلان،لبخندی از سر ذوق وشوق روی لبم نشست...تواون لحظه جوری ازشنیدن صدای ارسلان ذوق کردم که اگر تمام دنیاروهم بهم می دادن اونقد ذوق مرگ نمی شدم!انگار منتظر شنیدن همین یه کلمه از طرف ارسلان بودم تابه سمتش برگردم...شاید برای همین بودکه آروم قدم برمی داشتم!
به سمتش برگشتم...خیره شدم بهش تاحرفش وبزنه.
از چهار چوب دربیرون اومد وکمی بهم نزدیک شد...البته منم فاصله چندانی با درخونه ارسلان نداشتم چون خیلی آروم وکوتاه قدم برداشته بودم!
دست ارسلان به طرف من دراز شد...نگاهی به دستش انداختم...یه کارت ویزیت کوچیک توی دستش بود.
صدای نگران ومضطربش به گوشم خورد:
- این کارت شرکت منه...آدرس شرکت وشماره ام وهم توش نوشته...راستش...یعنی...چطوری بگم؟...می خواستم بگم که اگه دلت خواست می تونی یه سَری به شرکت بزنی تا...تاباهم بریم یه سِری ساختمون درحال ساخت وبهت نشون بدم.تاثیرخوبی روی روند پایان نامه ات میذاره.می تونی به طورعملی همه چیزو ببینی وتجربه کنی...
نگاه مشکی مضطربش روی چشمام ثابت بود...
زیرلب ادامه داد:
- البته اگه دلت خواست...
لبخندی زدم وکارت وازش گرفتم...لبخند روی لب من لبخندی رولبش نشوند...ازسرِ آسودگی پوفی کشید...
اُه!!چه استرسی داشت بچم...داشت جون می داد تاحرفش وبزنه...اما آخه چرا انقد مضطرب وهول بود؟یه کارت دادن که این همه استرس نداره...اون برای یکی مثل ارسلان!
- نمیری؟
باصدای ارسلان،ازفکر بیرون اومدم...زل زدم به چشماش که حالا خیره شده بودن بهم...
سری تکون دادم وزیرلب گفتم:چرا...
- خوب بخوابی...
۲۰.۳k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.